چه گویی اندرین چرخ مدور


کزو تابد همی مهر منور

وز او هر شب در فشانند تا روز


هزاران جرم نوران مدور

چه گویی اندر این اجناس مردم


به تصویری دگر هر یک مصور

یکی را از شقاوت داغ بر دل


یکی را از سعادت تاج بر سر

چه گویی اندر این دو مرغ پران


همه ساله گریزان یک زدیگر

یکی را از سیاهی قیرگون بال


یکی را از سپیدی سیمگون پر

چه گویی اندر این سرگشته پیلان


معلق در هوا باکوس و تندر

گهی پاشنده بر کهسار، کافور


گهی بارنده در گلزار، گوهر

چه گویی اندر این محراب موبد


که خوانندش همی رخشنده آذر

لطیفی چون گل و لاله که او شد


گل و لاله بر ابراهیم آزر

چه گویی اندرین سیماب روشن


فروزندهٔ همه گیتی سراسر

که در دریا به زخم چوب موسی


یکی دیوار شد پر روزن و در

چه گویی اندرین پیک دونده


ز حد باختر تا حد خاور

که تخت مملکت را بود حمال


به ایام سلیمان پیمبر

چه گویی اندرین تاریک مرکز


کزو خیزد نبات و گوهر و زر

گرفته صد هزاران کالبد را


به درد و داغ درآگوش و در بر

چه پنداری که چندینی عجایب


به وصف اندر یک از دیگر عجب تر

شود بی صانعی هرگز مهیا


بود بی قادری هرگز مقدر

کرا باشد چنین اندیشه ممکن


که را باشد چنین گفتار باور

نه بی خلاق باشد خلق عالم


نه بی نقاش باشد نقش دفتر

چو بنده عاجزست از پروریدن


خداوندی بباید بنده پرور

خداوندی نگهبان و نگهدار


خداوندی توانا و توانگر

نه مصنوع و نه محدوث و نه محدث


نه مأمور و نه مجبور و نه مجبر

نه اندر ذات او تألیف و ترکیب


نه اندر نعت او اعراض و جوهر

نه هرگز ملک او باشد معطل


نه هرگز حکم او باشد مزوﹼر

از او هر امتی را امر معروف


وز او هر ملتی را نهی منکر

یکی از عدل او در چاه و زندان


یکی از فضل او بر تخت و منبر

در آی از صحبت میثاق آدم


برو تا نوبت میعاد محشر

ببین تاثیر او در شرق و غرب


ببین آثار او در بحر و در بر

حقیقت دان که بی فرمان او نیست


به عالم نقطه ای از نفع و از ضر

گواهی ده که بی تقدیر او نیست


به گیتی ذره ای از خیر و از شر

از او دور سپهری چنبری را


همی گویی که گیتی شد مسخر

در ارد قهر او روز قیامت


سپهر چنبری را سر به چنبر

از آن روزی تفکر کن که ایزد


به حق باشد میان خلق داور

چنان باید که تخمی کاری امروز


که آن روزت همه نیکی دهد بر

به توفیق و به تأیید الهی


مراد بندگان گردد میسر

بود توفیق او را حمد واجب


بود تأیید او را شکر درخور

که از توفیق و تأییدش بیاراست


معین الملک ملک شاه سنجر

همامی، دین یزدان را ﻣﺆﻳﺪ


موید هم ز دولت هم ز اختر

ابوالقاسم علی تاج المعالی


که هست از قدر عالی سعد اکبر

از او خشنود صدرالدین محمد


وز او راضی نظام الدین مظفر

به کلک و رای و تدبیرش مفوﹼض


همه کار وزیر و شاه و لشکر

به دنیا مدﹼ کلک او چنان است


که در روضات رضوان آب کوثر

طلب کردی زکلکش آب حیوان


اگر در عصر او بودی سکندر

اگر یاقوت احمر خاست از کان


ز تأثیر مدار چرخ اخْضر

مدار چرخ اخضر گشت کلکش


کزو خیزد همی یاقوت احمر

نیفتد گر چه بسیاری بکوشد


فلک با همت او در برابر

اگر پیکر پذیرد همت او


بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر

الا یا سروری کاندر کفایت


نبیند چشم گیتی چون تو سرور

تو آن آزاده ای کازادگان را


ز بهروزی نهادی بر سر افسر

به دست جود گستر در خراسان


معزی را تو کردی شکر گستر

به نثر و نظم پیش خالق و خلق


تو را هر سو دعاگوی و ثناگر

اگر با تو گرانی کرد بی حد


زفضل تو بزرگی دید بی مر

گرانی دور خواهد داشت یک چند


که سوی خانه خواهد رفت ازین در

به وقت خویش باز آید به خدمت


که اقبال تو او را هست رهبر

چو نام و نامهٔ تو کرد خواهد


مدیحت سایر اندر هفت کشور

همیشه تا جوان و پیر گردد


جهان اندر مه آزار و آذر

تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت


تو را پیر و جوان از طبع چاکر

نماز و روزهٔ تو هر دو مقبول


همه روز تو از نوروز خوشتر

در آن گیتی به تو جان پدر شاد


در این گیتی به تو خرم برادر